۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

بختک وطن!

حال خوشی ندارم. بغض همراه با خشم! خشمی که هرکار میکنم بعد از این همه سال نمیگذرد، تمام نمیشود. این پست ممکن است برای شما ساکنین در ایران آزاردهنده باشد، پس اگر با ادبیات و عقاید من آشنا نیستید نخوانیدش. 

این دفعه چندمی بود که برایم اتفاق افتاده، قراری میگذارم و با اینکه بارها به خودم میگم "کم صحبت کن، یادت نره از ایران بد نگی، خیلی ریلکس فقط بگو آمدی که درس بخوانی، و سوئد کشور خوبیست! " اما انگار سنسوری دارم بسی حساس که با سوال: چرا اومدی سوئد؟ فعال میشود. و با زبان الکن سوئدی تمام "چرا مهاجرت؟" رو بازگو میکنم. امشب هم این اتفاق افتاد. لابلای صحبت پرسید چرا وقتی درست رو دوست نداشتی این همه سال خوندی؟  و این سئوال دوم عموم غیر ایرانی هاست. برای ایرانی ها عجیب نیست، میگن چرا خوندی؟ با زبان خودت میگی: میدونی که! و طرف تا ته قضیه را میرود! اما برای یک غیر ایرانی باید توضیح بدهی.. خلاصه بگویی در حد مجبور شدم! حالشان نمیشود، باید بگویی علت این اجبار چیست؟ برمیگردم به عقب، به سوم ابتدایی به راهمایی به دبیرستان، به روزهایی که بحث میکردم میخوام برم علوم انسانی و داد و بیدادی بود در خانه.. به روز انتخاب رشته دانشگاه.. به تمام روزهای پر عذاب لیسانس، به تمام گریه های شب های امتحان، به تمام انصراف دادنها، به تمام عقب افتادنها... همه و همه برای یک فرهنگ احمقانه: بابات دکتره ، درس خوی باید دکتر بشی! برای یک باور غلط : بری دانشگاه انقدر درس شیرینه که عاشقش میشی!
میخوای نویسنده بشی؟ میخوای فعال باشی ؟ تو اینا که پول نیست رشته دیگه بخون در کنارش این کار ها رو هم بکن!
اما هیجکس نفهمید وقتی علاقه نیست هیچوقت آدم موفق نمیشود! هیچکس نفهمید من با دیگری فرق دارم. چه بسیار ادمها که رشته درسی رو فقط برای کار خوندند و به علایقشون هم ر موازات ادامه دادن. اما من نمیخواستم آنها در حد علاقه بمانند. من میخواستم کارم شود. مثل حالا که دوست دارم کارم شود فعالیت های اجتماعی!
توضیح دادن این هم برای آدم غیر ایرانی زمان زیادی برد. دوساعت گذشت و تنها من صحبت کرده بودم. مطمئن بودم دیگر نمیبینمش هرچند موقع خداحافظی گفت میبینم همدیگر رو! اما من میشناسم ادمها را، حرفها را! لبخند زدم خداحافظی کردم و بی اختیار بغضم گرفت! چرا باید از جایی باشم و شرایطی که ناچار به این همه توضیح باشم. به شیرین زنگ زدم، گفت تو نیاز نداری انقدر توضیح بدی. نگفتنش دروغ کفتن نیست. کمی راهنماییم کرد. اما از ذهنم پاک نمیشود. چطور در مقابل یک غیر ایرانی نا آشنا به فرهنگ ما وقتی متعجب نگاه میکند که درست را دوست نداشتی و 7 سال از زندگیت را برایش گذاشتی سکوت کنم؟ چه جوابی بدهم که نیاز به توضیح نداشته باشد؟ چطور از علاقه ام به سوئد بگویم و دلیلش این نباشد که " این جا به من زن هویت داد"
تمام راه لعنت فرستادم، به مملکت؛ به فرهنگ، به مادری که بهترین ها رو برام میخواست اما اون ها برای من بهترین نبودند.
رسیدم خانه هنوز بغض داشتم، استاتوسهای فمینیستها رو خوندم بغض و خشمم ده برابر شد. کجان آن افراد رادیویی که به من توهین میکنند بخاطر نقدهایم به ایران و ایرانی ها، بیان بخونند درد زنان جامعه رو! که بفهمند چه حقهایی گرفته میشه!
گروهی در فیس بوک درباره غربت در وطن نوشته بود. خشمم ده برابر شد. یاد رفتارهای برخی دوستان افتادم! به فاصله هایم.. به نفهمیدن حرفهای هم. به تفاوت دیدگاه و نگاه ها! سراسر وجودم خشم شده بود. خشم از جایی به اسم ایران. بغض هم بود. بغضی از سر نفرت. میگفتند نگذار عشق به نفرت برسد اما انگار رسید. من زخم خورده ام از اون کشور. از اون فرهنگ. از اون مردم. آنجا وطنم نیست اما سایه نحسش با من است. مثل بختک افتاده روی من هرجا میروم میاید و گند میزند به روزها و لحظه هایم.


۱ نظر: