۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

شادی ملت بی پرچم و سرود

استادیوم.... فکر کنم به تاریخچه اش بحواهیم  نگاه بیندازیم برسیم به این که جایی بود برای تفریح و سرگرم شدن مردم. وقتی تو کُلُسِئوم ( به گمانم اولین استادیوم تاریخ محسوب بشه) ایستاده بودم صدای تماشاچی ها را میشنیدم. هرچند سرگرم شدنشان برای دیدن توحش بود اما زن و مرد، کودک و بزرگ جمع میشدند! 
قرنها گذشت، اندیشه های زیادی شکل گرفتند و پرورش داده شدند که استادیوم از محل اعدام تماشا کردن تبدیل شود به محلی صرفا برای سرگرمی. زن و مرد، پیرو جوان ، دارا و ندار، برای ساعتی شاد بودن و هیجان به استادیوم ها میرفتند تا "سرگرم" شوند. اما انگار این سرگرمی در قرن بیست و بیست و یک ، برای نیمی از ایرانیان مفهوم دیگر داشت. مفهومی مساوی با محرومیت! 
دیروز برای اولین بار در کشوری دیگر، راهی استادیوم شدم، از هیجان همراه با بغضش بگذریم در مسیر متوجه شدم مردان بسیاری هم با اینکه ممنوعیتی شاملشان نبود اما تجربه حضور در استادیوم نداشتند. شاید یک دلیل عمده اش فضای پر از فحاشی داخل استادیوم های ایران بود! یا شاید استادیوم را برای قشر خاصی میدانستند. علتش را دقیقا نمیدانم. اما برای تمام زنان ، هیجان یک دلیل داشت تجربه چیزی که همیشه "ممنوع" بود. حتما بارها شنیدید و تجربه کردید وقتی چیزی را از شما بگیرند عطش داشتنش را دارید، دوست دارید تجربه کنید و ببینید چه بود؟ و چرا نباید داشت؟ همه زنها میرفتند که ببینند این استادیوم چیه؟ 
بخاطر تمام حسهای بغض آلودم برای یادآوری محرومیتهایم به عنوان یک زن قصد داشتم جلیقه ای بر تن کنم، که بشوم یک نماینده برای هزاران هزار زن ممنوع از حضور! کار بیشتری از من بر نمیامد، روی جلیقه به انگلیسی نوشته شده بود: اجازه بدهید زنان ایرانی وارد استادیوم هایشان شوند. 
برای گرفتن جلیقه مجبور شده بودم یک دور دور استادیوم بزنم تا برسم به محل اجتماع فعالین. جلوی پله های ورودی. همه جور پرچم میشد دید. نادیا ذابحی ( هم وطن، دوست و همکار فمینیستی) را از پرچم رنگین کمانیش ( نماد دگرباشان جنسی) پیدا کردم. چند جلیقه ازش گرفتم. در مسیر رسیدن به جایگاه، مردان و زنان زیادی را دیدم که این جلیقه ها را بر تن داشتند. بیشتر چشمم به مردها میفتاد و خوشحال از حمایتشان! آن لحظه حس میکردم دارم در یک خیابان شلوغ تهران قدم میزنم! شوخی نیست دیدن آن همه ایرانی در جایی دیگر اما با همان حس و حال! به یکی از پسرها با اشاره به طرحی که روی صورتش بود گفتیم " خیلی خوشگله" و فکر نمیکنم هیچ زمانی از شنیدن "چاکرم" ، با لحن خاص پسرهای تخس ایرانی، انقدر لذت برده باشم، حس میکردی ایران هستی، یک ایران آزاد! 

در مسیر یک نفر پرچمهای کاغذی کوچک میداد. پرچم را گرفتیم. پرچم رسمی ایران بود. با آرم الله! پرچم را دستم گرفتم. اینجا باید کمی حواست باشد. اپوزیسیون خشنی دارد که خیلی راحت برای یک پرچم فحاشی میکنند ولی انگار دیروز قرار نبود کسی فحش بدهد! یا حداقل من نشنیدم. پسری از کنارمان رد شد و پرچم را نشان داد که وسطش سوراخ است. یکی دیگر یک دستش پرچم شیروخورشید نشان داشت و دست دیگر پرچم الله نشان! ما به تناقضهایمان خنده تلخ زدیم. تناقضی که شاید در کمتر ملتی دیده شود. انقدر فاصله فاحش بین نمادهای رسمی و ملی! من شیرو خورشید را نمیخواستم. چون بلافاصله نسبتت میدهند به سلطنت طلبها! الله نشان هم نمیخواستنم چون فورا نسبتت میدهند به دولتی ها! فکر کنم بیشتر آدمها مثل من بودند. کاش می شد پرچم ما فارغ از دولتها بود و یک نماد ملی!
وارد که شدم یک حس عجیبی بود! رنگ چمن ،نورافکن ها و همهمهه، آدم را از لحظه اول به وجد میاورد. در ردیفهای پایینی پشت نقطه کرنر نشسته بودم. دقایق اول یک حس شوک داشتم. نمیدانم چرا دیدن چمن انقدر بهم شوک وارد کرده بود. تمام تصاویری که سالها پیش، زمانی که فوتبال را دنبال میکردم، از پشت شیشه تلویزیون میدیدم حالا جلو چشمم بود. تمرین بازیکن ها پیش از بازی، گرم شدن تماشاچی ها برای تشویق، رفت و آمد مردم با نوشابه و ابجو و پاپ کورن ، لباسها و صورتهای رنگی و خنده ای روی لبها! کری خواندن تماشاچیها، هماهنگی های شعاری... تا قبل از شروع بازی مات و مبهوت و کمی شوک زده به اطراف نگاه میکردم و نمیدانستم باید چه کار کنم. تنها نشسته بودم و دو طرفم دو خانواده ایرانی - سوئدی بودند و احتمالا هیچ چیز از فوتبال نمیدانستند. فقط برای یک چیز آمده بودن " حمایت از ایران و ایرانی". 
بازی با معرفی بازیکنهای دو تیم شروع شد،  برای تمام تیم ملی دست و سوت کشیدیم. اما وقتی به اسم زلاتان رسید هم انگار در تیم ماست تمام استادیوم دست زدن یا به قول سوئدی ها "هی ا "کردند. سکوها پرشده بود.گفته شده بود ٣۵٠٠٠ بلیط فروخته شده و بی اغراق دو سوم استادیوم ایرانی بودند. من فقط در سه سکو رنگ زرد و آبی- نماد سوئد- میدیدم ، بقیه سفید بود! همه جور پرچم دست تماشاچی ها بود از پرچمهای رسمی تا پرچمی عظیم با طرح شیرو خورشید که هنگام پخش سرود تمام جایگاه سمت چپ را پوشانده بود و دوربین هم بر آن تمرکز کرد!
سرود ملی !!ایران پخش شد و تک و توک همراهی کردند! من دو دل بودم برای خواندن یا نخواندن ! خواستم بخوانم اما هیچ جور نمیشد که دست بر قلبم بگذارم و  با تمام وجود بخوانم " پاینده مانی و جاودان، جمهوری اسلامی ایران". اگر من اینجام، دور از خانواده ام، به خواست خودم، برای تمام شرایط سختی بود که جمهوری اسلامی ایران برای من شهروند، زن و جوان فراهم کرده بود! پاینده ماندنش یعنی صدها صدها فرار شهروند جوان ایرانی دیگر. نمیچرخید این سرود در دل و زبان! و عدم همراهی حاضرین در استادیوم و حتی عدم سکوت بسیاری نشان از حس مشترک بود و پدیدار شدن دوباره تناقض! تناقض بین "ایران"و "جمهوری اسلامی ایران"! 
بعد از سرود دولتی ایران! سرود ملی سوئد پخش شد و اینجا استادیوم یکپارچه خواند! هرچند برای من و همراهم قابل قبول نبود و سکوت را ترجیح میدادیم ولی از سویی سوئد کشور بسیاری از ایرانی هاست. آنها شهروند سوئد هستند و در واقع داشتند سرود ملی کشورشان را میخواندند. سرودی که ملیست نه دولتی. 
ای کاش سرودهای ملی ما هم درباره ایران بود، چیزی مثل ای ایران! مطمئنم اگر ای ایران پخش می شد استادیوم  پر میشد از صدای ما که با عشق، غرور و افتخار و کمی بغض بلند میخواندیم " پاینده باد خاک ایران ما" 
بازی شروع شد و تمام استادیوم یکصدا تشویق کردند. وقتی دقیقه یازده گل خوردیم آن هم از زلاتان که اینجا بهش" زلاتان کبیر" میگویند، باز هم تشویق بود! مسابقه بین دو تیم نبود برای ما، خیلی ها هر دو طرف بودن. بازی خانگی بود، بازی ایران در خانه دوم بسیاری ایرانی ها! نه با تیمی از کشوری دیگر- مثل بازیهای جام آسیا که در استرالیا بود- بلکه با تیم ملی وطن بسیاری از ایرانی ها! خیلی حس خاصی بود! اما بعد از گل ایران  دیگر فقط ایران تشویق می شد. همراهی سوئدیها با جمعیت جالب بود. مخصوصا در موج مکزیکی! موج مکزیکی فقط در یک بخش از استادیوم نبود دقیقا تمام استادیوم حتی بخش سوئدیها با ما میامدند. آن لحظه یکی از زیباترین لحظات حضور در استادیوم بود. چیزی که شاید در تلویزیون زیباییش دیده شود ولی آن حس منتظر بودن که کی موج داره میرسه که بلند بشی و دستاتو ببری بالا خیلی لحظه هیجان انگیزی است! تمام بازی تشویق کردیم، نشسته، سرپا!  جیغ کشیدم، وای گفتم، لعنتی گفتم،  دروغ چرا؟ فحش هم دادم! نتراشیده نخراشیده از نوع سوئدی! هر وقت توپ ما بی ثمر می شد میگفتم " فاااان" راستش هنوز هم نمیدانم دقیقا یعنی چی ولی یک جورهایی در مایه های "لعنتی" غلیظ است اما لغوی شاید معنی "درک" بدهد یا "جهنم" !
بازی تمام شد آرام رفتیم بیرون، پسرهای زیادی پکر بودند. شاید بازی خوبی ندیده بودند. برای من اما فرق نمیکرد. من هنوز در هیجان حضور بودم. هیجان یک تجربه جدید! هیجان بودن کنار آن همه ایرانی بدون قید و شرط. هرچند از اواسط بازی به دلیل سرو صدای فراوان و فعالیتهای بی وقفه سر درد شدم اما می ارزید به تجربه حسی که هنوز نفهمیدم برای چه "ممنوع" بود!
هرچند سیاست تلویزیون سوئد این بود که تماشاچیانی که برای دولت ایران مورد دارند را نشان ندهد و به همین دلیل فقط از یکی دو سکو بیشتر فیلم نگرفتند و اصلا سمت تماشاچی ها نرفتند اما قبل و بعد از مسابقه با اینکه برد از آن سوئد بود اخبار را " تماشاچیان ایرانی" پر کرده بود! همه از آن همه شور و شوق و عشق ایرانی ها نسبت به تیم فوتبالشان - یا شاید وطن نداشته شان- و سبک تشویق ها به وجد آمده بودند. آن هم سوئدی ها که نهایت خوشحالیشان دو عدد دست زدن است! 
انقدر نوشتند و گفتند که نمیدانستم کدام را ترجمه کنم. ولی از نوشته سیمون بانک ( ورزشی نویس روزنامه آفتون بلادت) خوشم آمد. از عشق ایرانی ها نوشت. از اینکه تناقضها را فهمیده بود خوشم آمد چون نوشت وقتی میگوییم " ایران" باید بدانیم از کدام ایران حرف میزنیم! (اشاره به تفاوت مردم و دولت) .نوشت به سوئد افتخار میکند که مردم بسیاری از کشور دیگر آنجا بزرگترین جشن آزادی را گرفتند. 
من هم به سوئد و تمام کشورهایی که با نسبت بالاتری آزادی را حق انسانها میدانند ،  که حس خوب آزادی را سالهاست نصیب ما ایرانیان خارج از وطن کرده اند و فرصت میدهند از آن استفاده بهینه ببریم و یک روزهایی حس کنیم در خود ایران هستیم و جشن داشته باشیم، افتخار میکنم. و افسوس میخوردم که تمام این لذت های کوچک را سالها نداشته ام. سالهای مدیدی که حقم بود. به امید گرفتن حق هایمان و داشتن چنین روزها و جشنهایی برای مردم ایران در داخل ایران! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر