۱۳۹۷ تیر ۳۱, یکشنبه

تحقیر و ترحم


دیروز بعد سه ماه چند قطره‌ای باران آمد. هوای صبح شده بود مثل صبح‌های شمال، یک باد خنک، یک بوی خاک باران خورده! من که اصولا آدم شادی سر صبح هستم با این باران کوتاه و هوای لطیف شادتر شدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید ترانه بارون بارونه، از ویگن بود. آهنگ را در یوتیوب پیدا کردم و پخش کردم و بشکن زنان و رقص کنان صبحانه آماده کردم. پشت این ترانه، ترانه ای از دلکش آمد که من از بچگی خیلی دوست داشتم. با آن صدای جادویی‌اش خواند، و با صدای نکره‌ام همراهی اش کردم. ترانه را حداقل پانزده سالی بود نشنیده بودم. ترانه به وسطهایش که رسید قلبم سنگین شد. احساس کردم دیگر همخوانی نمیتوانم بکنم.  آنجایی که میخواند: «کن نگاهی به خاک راهی ای سایه لطفت به سرم!» یا « آزارم کن با چو چشم خود بیمارم کن»! مادرم ازم خواست برای نیکلاس ترجمه کنم، گفتم: نه، از این همه خودزنی و خودتحقیری معشوق در اشعار ایرانی خوشش نمیاد.
بعد از صبحانه ویدیوی کوتاه از آن مادر و دختر را دیدم که زن جوان لباس مردانه می‌پوشید و کار می‌کرد تا خرج خانه را در بیاورد. زمینه ویدیو یک آهنگ محزون و مرگبار گذاشته بودند که انگار هدف این است مخاطب به جای تحسین آن زن جوان  و قدرت، انگیزه و توانایی اش، بگوید برای بدبختیاش گریه کند. به این فکر کردم چه راحت میشد چنین ویدیویی را با یک موسیقی درست به یک فیلم انگیزه بخش تبدیل کرد.
این داستان غم ایرانی همیشه آزارم می
داد. بی شک یکی از دلایلی که بعد از مهاجرت و نبودن در محیط کمترین ارتباط رو با فیلم و موسیقی ایرانی برقرار کردم وجود همین غم اضافه بی معنا بود.
چرا در فرهنگمان همیشه گدایی محبت می
کنیم؟ چرا حقیر کردن آدمها از معشوق تا یک انسان توانمند انقدر برای ما جذاب است؟ چرا فکر میکنیم باید نسبت به همه انسانها احساس ترحم داشته باشیم به جای تحسین؟ این همه خودزنی و دیگر زنی از کجا میآید؟
( نوشته ای قدیمی در وبلاگ قدیمی با عنوان غم به سبک ایرانی)



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر