۱۳۹۷ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

تولد یار و فراموشی


در خانواده ما رسم این بود که تولد را شب قبلش تبریک میگفتند. من هم همیشه با این رسم مشکل داشتم. به نظرم بی معنا بود شب قبل از تولد تبریک گفته بشه اما هنوز این رسم در خانواده ما هست. با دوستانم رسم خودم را داشتم یعنی تبریک در روز تولد. رقابتی بود برای اول تبریک گفتن. با فراگیر شدن موبایل و اینترنت  و اینکه بیشتر ما تا پاسی از شب بیدار بودیم راس 00:01 به دوستان نزدیکم پیام  تبریک تولد میدادم. اما سالهای اخیر به دلیل مشغله های فراوان و متفاوت بودن تاریخ میلادی و ایرانی این زود تبریک گفتنها، سر ساعت مشخصی تبریک گفتنها و به موقع تبریک گفتنها همه کنار گذاشته شدند. مثلا بارها شده که تولد دوستی را از مدتها قبل در ذهنم مرور کردم که مبادا فراموش کنم و روز تولدش آمد و رفت و من فراموش کردم. 
در سوئد صبح روز تولد مهم است. بچه که باشی صبح روز تولدت معمولا اعضای خانواده با کیکی در دست و کادوها تولد مبارک گویان بیدارت میکنند. بزرگتر باشی اولین جمله سر صبح تولدت مبارک خواهد بود. من هم این رسم را بیشتر از همه دوست دارم. اینکه چشمهایت را باز کنی و عزیزترینهایت بگویند تولدت مبارک حس خوشایندی دارد. 
 تولد یار را از ماهها قبل در نظر داشتم. به همه بستگانش که قرار است کادویی بدهند چیزهایی که نیاز دارد و اجتناب میکند از خریدن را سفارش دادم. خودم هم با انبوهی از چیزهایی که دلم میخواهد برایش بخرم و پولش را ندارم و چیزهایی که پولش را دارم اما شک دارم دوست داشته باشد درگیرم. از یک ماه قبل از تولدش مدام میپرسیدم که برنامهاش برای تولدش چیست؟ و او بی اعتنا رد میشد چون به نظرش تولد چیز مهمی نیست. از یک هفته مانده به تولد هزار و یک نقشه میکشم، بعد شب تولد که کماکان دارم در وصف اینکه آدم باید روز تولدش کاری انجام بدهد صحبت میکنم میگوید: «باید ببینم فردا دوستم چه میکند؟» عصبانی شدم گفتم:«فردا چه ربطی داره؟» که با حیرت نگاهم کرد و گفت:«فردا دفاع داره!» بعد ادامه داد :«ببین برای من بیست و یکم مِی امسال در درجه اول روز دفاع «ای» است بعد تولدم». بعد هر دو زدیم زیر خنده که من تاریخ یادم رفته و هنوز فکر میکنم یک هفته دیگه است. اما از آن بدتر این بود که امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدمش کنار تخت ایستاده. بلوز صورتی اش را پوشیده و یک تیکه ماه شده بود. همینطور که در تخت خودم را کش و قوس می‌دادم بهم صبح بخیر گفت، بهش صبح بخیر گفتم و گفتم: «روز خوبی داشته باشی». خم شد روی تخت و نگاهم کرد و گفت: «چیزی نمیخوای به من بگی؟» منم فکر کردم میخواد که بگم دوستش دارم و از بدجنسی یا ناز کردن یا هر کار خرکی دیگر گفتم:«نه! چیزی باید بگم؟» گفت: «امروز تولدمه» و زد زیر خنده. بله! منی که مدتها کچلش کردم سر تولدش با تمام یادآوری ها همین امروز صبح که باید بهش تبریک میگفتم یادم رفته! کادو هم هنوز نخریدم، برنامهای خاص هم نداریم. فقط بهش گفتم برای شام یه غذایی رو که دلش میخواد بگه تا براش درست کنم. همین.. خودش نه کادو میخواد نه شام مخصوص نه اهل مهمانی است و کیک.. حتی تبریک هم زیاد برایش مهم نبود ولی بیشتر بخاطر اینکه من ماههاست دارم درباره تولدش حرف میزنم بعد درست شب قبل و روز تولدش فراموش کرده ام برایش خنده دار بود. میخواهم این فراموشی را بیندازم تقصیر او که برایش مهم نبود و هربار درباره تولدش حرف زدم بی توجه بود. اما در نهایت میرسم به این که چند وقتی است هوش و حواس ندارم. تمرکز ندارم و فراموشی هایم بیش از اندازه شده. نگران خودم هستم. باید دنبال راه چاره باشم و گرنه فراموشی زودهنگام میگیرم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر