۱۳۹۷ مرداد ۲۱, یکشنبه

هفته مهاجرت مرمر ۲- در جستجوی خانه


اولین سختی سوئد مسئله مسکن بود. من در فوریه برای پذیرش اقدام کرده بودم.
 در سایت مربوطه، یک سری سایت برای اتاق‌های دانشجویی معرفی شده بود بدون کوچکترین اطلاعی از وضعیت بد مسکن. من هم که اصلا اهل پیگیری نبودم. فکر می‌کردم هروقت جواب قطعی آمد بعد می‌گردم دنبال خانه. جواب آمد و به یکی از همشهریان که ساکن سوئد بود اطلاع دادم. بهم گفت من باید قبل از پذیرش برای اتاق در اون سایتها اسم می‌نوشتم چون اینجا همه چیز صفی است و باید امتیاز داشت. هنوز وضعیت اینترنت ایران داغون بود، همه چیز باید با فیلترشکن باز می‌شد. تمام سایتها به زبان سوئدی بود و وقتی میزدی برای ترجمه با هزار مصیبت رو‌به رو می‌شدی. به علاوه که اکثر سایتها شماره شهروندی برای عضویت می‌خواستند و امکان عضو شدن وجود نداشت. یک ماه آخر کارم شده بود نگاه کردن در سایت‌های مختلف و‌چیزی نیافتن. یکی دو‌مورد هم پیدا شد که با کمک همان آشنایان ساکن سوئد فهمیدم تقلبی است. روز‌های آخر یک آگهی دیدم و ایمیل زدم. پاسخی که گرفتم از یک ایرانی بود. بخاطر چند مورد تقلبی که هموطن بودن مردد شدم. بهش گفتم باید حتما بیام سوئد و‌ اتاق رو ببینم اگر پسندیدم بعد اجاره می‌کنم. بی اما و اگری پذیرفت. وقتی از ایران خارج می‌شدم هنوز جایی برای زندگی نداشتم. هتلی هم گیرم نیامده بود. فقط شب پروازهمشهریانی ساکن دانمارک، من را با خانمی ایرانی ساکن استکهلم آشنا کردند و این خانوم نازنین آمد فرودگاه دنبالم و خانه‌اش را در اختیارم گذاشت. فردای روزی که رسیدم راهی اوپسالا شدم. این سختی بعدی بود. زبانی که نمی‌فهمی، سیستمی که آشنا نیستی و از دست دادن چند قطار.  اول به دانشگاه سر زدم و بعد به خانه ای که صحبتش شده بود. اتوبوس می‌رفت و‌من محو تماشای جاده بودم. شبیه کارتونهای کودکی. صاحبخانه پسری ایرانی بزرگ شده سوئد بود به نام رضا. بی شیله پیله، گفت می‌فهمم نگران باشی ولی بیا از اول به هم اعتماد کنیم. دوست دخترش ،مونا، هم یک ایرانی بود. خانه ای داشتند با دو اتاق خواب که قرار بود من در یکی از اتاق‌ها ساکن بشم. قیمتش هم مناسب بود. قرارداد بستیم و رضا گفت: این ده روز باقیمانده مهمان ما، از سپتامبر اجاره بده. این اولین سختی سوئد برای من به طرزی رویایی حل شد.


پنجره باز پنجره اتاقم بود

 من سه ماه و نیم با رضا و مونا همخانه بودم. صاحبخانه نبودند خواهر و برادر بودند. نگذاشتند ذره‌ای حس تنهایی و غربت کنم. مثلا قرار بوده هزینه غذا پای خودم باشد اما همیشه من و دعوت می‌کردند به غذایشان، گردش می‌بردندم و مهمانی‌ پشت مهمانی به سبک و سیاق ایران. چون هر دو شاغل بودند من بیشتر از خانه استفاده می‌کردم تا آنها. رضا و مونا جایگاه خاصی در قلب و خاطره‌ام دارند هرچند هرکس مشغول زندگی خود است و حالا خیلی تماسی نداریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر