۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

بیماری در غربت

امروز بعد از ده روز در بستر بیماری بودن میتونم برگردم سر کار. در تمام دوران زندگیم سه چهار بار مریضی های طولانی و بد داشتم، یکبار در کودکی که اوریون گرفته بودم و چون همزمان پدرم رفته بود جبهه من تا سالیان مدید تصور میکردم هرکس پدرش دور شود اوریون میگیرد و به قولی اوریون را بیماری دوری از پدر میدانستم. اوریون من هم اوریون سختی بود. هم دوطرفه بود هم نزدیک یک ماه طول کشیده بود. درست از رفتن پدر تا امدنش به مرخصی. 
دومین بار آبله مرغان گرفتن در بیست و چهار سالگی بود. پسرخاله کوچکم از آلمان با آبله مرغان امده بود و من فکر میکردم در کودکی گرفتم- چون هر کس آبله مرغان داشت میشنستم پیشش که اگر نگرفتم بگیرم ولی نمیگرفتم در نتیجه مادرم با اینکه مطمئن بود من نگرفتم به اطمینانش شک کرده بود و احتمال میداد گرفتم و او به یاد ندارد. البته خیلی سخت نبود به جز بخش خارش هایش ولی حداقل من میتوانستم در خانه این ور و انور بروم و حال طبیعیم خوب بود. 

سومین بار 7 ماه پیش بود وقتی از سفر پاریس برگشتیم و من سرما خوردم و همزمان شد با برگشت مامان و بابا به ایران و یک هفته بعد از آن هم در بیماری بودم که چون اوایل که سخت ترین روزهاست مامان کنارم بود بقیه بیماری سخت اما قابل تحمل تر گذشت. 
و چهارمین بار این آنفلونزا که همزمان شد با آخرین روزی که خاله ام بود و وقتی که رفت من تنهای تنها بودم بدون سرسوزن انرژی برای تحرک. چهار روز اول به حدی وحشتناک بود که من تا توالت هم نمیتوانستم برم. تنها تلاش میکردم چای با عسل بخورم و از ضعف نمیرم. چهارشنبه گذشته بعد از اعلام عمومی در فیس بوک دوستان زیادی خواستند بیاید کمکم کنند اما حقیقتا جرات نداشتم از کسی بخواهم چون این ویروس بسیار وحشتناک است و خیلی سریع منتقل می شود. به هر حال ناهید از دوستان خانوادگی آمد و هم برایم خرید کرد هم یک سوپ جانانه گذاشت که دوروز ناهار و شام خوردم. همان هم کمک کرد کمی جان بگیرم. به هر حال بعد از گذشتن ویروس آنفلوآنزا سیوزیتم عود کرد که این مورد دوم ر حالت طبیعی من را فلج میکند وای به حال اینکه بدنم ضعیف هم شده باشد.

روزهای تلخی بود، تنهایی بیشتر از هر زمان دیگری آزاردهنده بود. دلم فقط دو نفر را میخواست یکی مادرم و دیگری آقای آموروزوی سابق! بابا هر روز با مسیج مراقبتهای پزشکی را انجام میداد اما چه فایده، مشکل من قرص و دارو درمان نبود مشکل من نبودن عزیزانم کنارم بود. همزمان مامان در ایران مریض بود. اما هی مینوشت اینجا همه هستن و کمکم میکنند تو اونحا تنهایی. من حتی به کمک احتیاج نداشتم من به همان قربان صدقه ها احتیاج داشتم. یک شبهایی حس میکردم حالا اگر بمیرم کسی حتی نمیفهمد!
اما مریضی فقط به این بخش ختم نمیشد، از سوسول بودنم خوشم نمیاد. اینکه کوچکترین دردی اینطور از پا می اندازتم. دوران مریضی به بیمارانی که با سرطان، بیماری های سخت دیگر دست و پنجه نرم میکنند فکر میکردم. به قدرتی که دارند، به دردهای جانگاهی که تحمل میکنند. به هر حال این بیماری تجربه ای بود برای قدر دانستن سلامتی و باور کردن بیشتر تلخی های مهاجرت.  

بهترین نوع مهاجرت مهاحرت خانوادگی است، سعی کنید متاهل باشید و مهاجرت کنید یا با خانواده. تنهایی تمام سختی های مهاجرت ده ها برابر است. 

پی نوشت: قطعا این هایی که نوشتم متاثر از روزهای بیماری است. حالم بهتر شود جور دیگر هم میشود نوشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر