بدون شک دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده. ساعتها وقت میذارم در اینستاگرام و بخاطر فعالیت همراهان صفحه خب انگیزه دارم که در اینستاگرام بیشتر فعالیت کنم. اما آن محدودیت کپشن، بهم ریختگی متن، عدم امکان پررنگ کردن کلمه برای تاکید و از همه مهمتر طبقهبندی موضوعات، همه و همه معضلاتی است که اینستاگرام را با همه جذابیتهاشون، در برابر وبلاگ هیچ میکند.
اما خب وبلاگی که خوانده نمیشود هم انگیزه به آدم نمیدهد.
امروز روز عجیبی بود. سر صبح که بیدار شدم نمیدانم روی چه حسابی یهو سر از سایت پذیرش دانشگاه درآوردم و واژه «محیط زیست» را باز جستجو کردم و بعد لابلای جستجو در باقیمانده کورسها و برنامههای تحصیلی که میشود دیرتر درخواست داد یکی دو رشته و موضوع نظرم را جلب کرد. بعد فکر کردم من که مجبور شدم - البته با رضایت- برنامه تحصیل رو فعلا کنار بگذارم، پس سایت را بستم. تمام روز وقتم را در اینستاگرام و بحث رضایت نامه همسر برای زنان متاهلی که قصد آزمون دستیاری تخصصی دندانپزشکی دارند و شروط ضمن عقد گذراندم تا غروب تلقن زنگ خورد و یکی از ایرانیان موفق این شهر که تازگی باهاش آشنا شدم پشت خط بود. آشنایی ما بخاطر فعالیتهای سیاسی است وقاعدتا قرار بود در این باره صحبت کنیم اما وقتی پرسید چه کار میکنی؟ من دوباره داستان درس و کار را تعریف کردم. فکر کنم دو ساعت در حال توصیف وضع بودم و مثل همه افراد دیگر که وقتی پای حرفهایم میشنوند گیج میشوند و میگویند« ببین چه میخواهی»، ایشون هم همین حرف رو زد. بعد از تمام شدن صحبتها که فقط درباره من و زندگی ام شد، افتادم به خودخوریام. خودخوری اینکه چرا این حرفها را زدم و سرزنش اینکه چرا نمیدانم چه میخواهم.
هر دفعه فکر میکنم میدونم چی میخوام اما در مدت کوتاهی دوباره ورق برمیگردد و میرسم سر همان نقطه ای که چند سال پیش بودم. نقطه صفر!
میشینم تمام چیزهایی که درباره هدف و تصمیم گیری و آینده و... میدانم مرور کردم. چشمهام رو بستم و ببینم من خودم را کجا میبینم و دیگر هیچ جایی نمیدیدم. حرفهای این اشنای جدید را مرور کردم. دهها نفر دیگر به من همین حرفها را زده اند، خود منطقی ام هم میداند باید همین حرفها را گوش کنم.اما ترس از من یک آدم منفعل ساخته. ترس از اینکه اگر نشود چه! اگر باز شروع کنم و آنی نباشد که میخواهم چه؟ ایا در این سن من از پس یک تغییر بزرگ برمیایم؟
با همین تفکرات سرو کله میزدم، پیش بینی اداره کار برای مشاغل موجود در بازار تا سه سال دیگر راجلوی چشمم اوردم، صدای همه آدمها که تمام این سالها باهاشون حرف زدم درگوشم پیچید و یهو دیدم باز در سایت پذیرش این بار در مدرسه بزرگسالان هستم. مجددا برای کورس زبان و در کنارش دو کورس جانبی هم درخواست دادم. بعد از ارسال درخواست آمدم لپتاپ را خاموش کنم که دیدم یهو باز در سایت پذیرش دانشگاهها هستم. آنجا هم یک کورس و دو رشته را انتخاب کردم و فرستادم. بعد هم هاج و واج به خودم آمدم دیدم در وبلاگم هستم. روانشناسی که برای ارزیابی پیشش رفتم از کل حرفهای من در سه جلسه - که به خیلی از حرفها نرسیده بودم- و با چند فرم ارزیابی کرد که پی تی اس دی دارم. اما من هرچی فکر میکنم من مشکلم بیشتر از پی تی اس دی همین درگیری ام با مسٔله درس و کار است. مسٔله ای که سال ۲۰۱۵ فکر میکردم برای همیشه تمام شدهُ اما نشده بود و حالا دو سه سالی است من را به بازی گرفته.
واقعا من چه میخواهم؟ کاش جوابشو داشتم.
اما خب وبلاگی که خوانده نمیشود هم انگیزه به آدم نمیدهد.
امروز روز عجیبی بود. سر صبح که بیدار شدم نمیدانم روی چه حسابی یهو سر از سایت پذیرش دانشگاه درآوردم و واژه «محیط زیست» را باز جستجو کردم و بعد لابلای جستجو در باقیمانده کورسها و برنامههای تحصیلی که میشود دیرتر درخواست داد یکی دو رشته و موضوع نظرم را جلب کرد. بعد فکر کردم من که مجبور شدم - البته با رضایت- برنامه تحصیل رو فعلا کنار بگذارم، پس سایت را بستم. تمام روز وقتم را در اینستاگرام و بحث رضایت نامه همسر برای زنان متاهلی که قصد آزمون دستیاری تخصصی دندانپزشکی دارند و شروط ضمن عقد گذراندم تا غروب تلقن زنگ خورد و یکی از ایرانیان موفق این شهر که تازگی باهاش آشنا شدم پشت خط بود. آشنایی ما بخاطر فعالیتهای سیاسی است وقاعدتا قرار بود در این باره صحبت کنیم اما وقتی پرسید چه کار میکنی؟ من دوباره داستان درس و کار را تعریف کردم. فکر کنم دو ساعت در حال توصیف وضع بودم و مثل همه افراد دیگر که وقتی پای حرفهایم میشنوند گیج میشوند و میگویند« ببین چه میخواهی»، ایشون هم همین حرف رو زد. بعد از تمام شدن صحبتها که فقط درباره من و زندگی ام شد، افتادم به خودخوریام. خودخوری اینکه چرا این حرفها را زدم و سرزنش اینکه چرا نمیدانم چه میخواهم.
هر دفعه فکر میکنم میدونم چی میخوام اما در مدت کوتاهی دوباره ورق برمیگردد و میرسم سر همان نقطه ای که چند سال پیش بودم. نقطه صفر!
میشینم تمام چیزهایی که درباره هدف و تصمیم گیری و آینده و... میدانم مرور کردم. چشمهام رو بستم و ببینم من خودم را کجا میبینم و دیگر هیچ جایی نمیدیدم. حرفهای این اشنای جدید را مرور کردم. دهها نفر دیگر به من همین حرفها را زده اند، خود منطقی ام هم میداند باید همین حرفها را گوش کنم.اما ترس از من یک آدم منفعل ساخته. ترس از اینکه اگر نشود چه! اگر باز شروع کنم و آنی نباشد که میخواهم چه؟ ایا در این سن من از پس یک تغییر بزرگ برمیایم؟
با همین تفکرات سرو کله میزدم، پیش بینی اداره کار برای مشاغل موجود در بازار تا سه سال دیگر راجلوی چشمم اوردم، صدای همه آدمها که تمام این سالها باهاشون حرف زدم درگوشم پیچید و یهو دیدم باز در سایت پذیرش این بار در مدرسه بزرگسالان هستم. مجددا برای کورس زبان و در کنارش دو کورس جانبی هم درخواست دادم. بعد از ارسال درخواست آمدم لپتاپ را خاموش کنم که دیدم یهو باز در سایت پذیرش دانشگاهها هستم. آنجا هم یک کورس و دو رشته را انتخاب کردم و فرستادم. بعد هم هاج و واج به خودم آمدم دیدم در وبلاگم هستم. روانشناسی که برای ارزیابی پیشش رفتم از کل حرفهای من در سه جلسه - که به خیلی از حرفها نرسیده بودم- و با چند فرم ارزیابی کرد که پی تی اس دی دارم. اما من هرچی فکر میکنم من مشکلم بیشتر از پی تی اس دی همین درگیری ام با مسٔله درس و کار است. مسٔله ای که سال ۲۰۱۵ فکر میکردم برای همیشه تمام شدهُ اما نشده بود و حالا دو سه سالی است من را به بازی گرفته.
واقعا من چه میخواهم؟ کاش جوابشو داشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر