۱۳۹۸ فروردین ۱۸, یکشنبه

باز یکشنبه‌ای دلمرده

.
«داره از ابر سیاه خون می‌چکه/ جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه» 
اوایل مهاجرت هنوز ساعت و تاریخ، هفته و ماه و سالت ایرانی است. با یکشنبه تعطیل ارتباط برقرار نمی‌کنی و جمعه‌ات حتی اگر پرکار و شلوغ باشد هنوز جمعه ایران است. جمعه‌ای که تا تمام شود جانت را به لب می‌آورد. 
هرچه سال مهاجرت می‌گذرد جمعه رنگش را می‌بازد و یکشنبه در دلت جا باز می‌کند. اما باز زمان می‌برد تا توی خاورمیانه‌ای پر جنب و جوش با یکشنبه آرام سوئدی ارتباط درست برقرار کنی. یکشنبه‌های اینجا جنس خاص خودش را دارد. بیشتر به کارهای خانه می‌گذرد یا استراحت و کاهلی کردن. حالا بعد از هشت سال و هشت ماه یکشنبه‌های زیادی را از سر گذرانده‌ام، در پنج سال اخیر نیمی از یکشنبه‌ها سر کار بودم اما زمانهایی که سر کار نبودم هم برای خودم سرم را گرم کردم. بیشتر مواقع اصلا نفهمیدم کی یکشنبه آمد و رفت اما یک روزهایی یکشنبه‌اش یکشنبه جمعه‌وار است. از آن‌ها که خون جای بارون ببارد. امروز از آن یکشنبه‌ها بود. یکشنبه‌ای که صبح تا غروبش به لَختی گذشت و دم دمای غروبش مرغ سرکنده بودم. احساس کردم به هوای تازه نیاز دارم و تنهایی. تازه ساعت شش عصر قدم زنان رفتم سمت مرکزخرید دم خانه، کمی برای خودم در فروشگاههایی که پرنده پر نمی‌زد چرخیدم و در سکوت مطلق مسیر خانه را ارام آرام قدم زدم. یک غم سنگینی هنوز در گلویم هست که نمی‌دانم ازکجا و برای چیست اما بی ربط با این یکشنبه دلمرده نیست. 
#مرمرمشفقی #تجربه_مرمر_از_زندگی_در_سوئد #تجربه_مرمر_از_مهاجرت #تبعیدی_خودخواسته

۱ نظر:

  1. سلام مرمر جان
    من از وبلاگستان باهات آشنا شدم، ترجیح دادم بیام همینجا و‌فوت خاله‌ت رو‌ تسلیت بگم. مطمنن با توجه به شخصیتی که داشتن و تعریف‌هایی که در کامنت ها ازشون خواندم فقدانشون برای خانواده و بازماندگان خیلی سخته. خدا رحمتشون کنه و روحشون قرین رحمت و آرامش ابدی.

    پاسخحذف