۱۳۹۷ تیر ۵, سه‌شنبه

قهرمان زندگی، مادر!



این روزها دارم از بودن با مادر و پدرم به اندازه تمام این سالهای دوری استفاده میبرم. برخلاف دفعه قبل که آمده بودند و من میخواستم همه کارها را خودم بکنم و نگذارم دست به سیاه و سفید بزنند و در نهایت به بحث و جدل با مادر میرسید، این بار قرار است بشوم همان بچه تهتغاری نازپروده. این چیزی است که مادرم را خوشحال میکند حتی اگر خلاف باور فمینیستی ام باشد. آنها را نمیتوانم تغییر بدهم هرچند در همین چند روز چند بار بر سر مادرم فریاد زدم که "نکن مادر من! نکن". قبلا هم همین بوده. همه از سر کار و مدرسه و دانشگاه میامدیم و مادرم میز میچید، غذایی که پخته بود را سر میز میاورد، نفر آخری بود که غذا برای خودش میکشید و وقتی همه غذا میخوردیم از جا بلند میشدیم و حتی بشقاب و لیوانمان را هم در ظرفشویی نمیگذاشتیم. او بود. مادر بود که جمع کند. هیچ وقت در ذهن هیچ کدام ما این سوال ایجاد نشد که مادر هم کار خارج از خانه دارد و چرا باید همه چیز را او انجام بدهد. بر همه ما امر مشتبه بود که پدرم حق استراحت دارد و مادر نه! مادر است دیگر، زن خانه! همین که پدرم صبحانه ها را آماده میکرد برای ما خیلی بود. همه جا هم پز میدادیم که بله پدرمان مرد همراهی است. همین که در برخی از مهمانی ها بابا بخشی از ظرفها را میشست دربوق و کرنا میکردیم که انگار شق القمر کرده. در حالیکه از خرید تا پخت و پز و جمع کردن ریخت و پاشها با مادرم بود. این ها همه برای ما عادی شده بود حتی برای منِ بعدها فمینیست شده. همه جا از پدرم به عنوان مردی نمونه یاد میکردم. برای من همان هر از گاهی ظرف شستن پدر خیلی مهم بود. نباید مردها را از خودم میراندم بلکه باید برای کوچکترین کارشان تشویقشان میکردم. اما بیچاره مادر دریغ از یک تشکر خشک و خالی. اگر گاهی از خستگی لب به گلایه هم میگذاشت با قیافه حق به جانب میگفتم: "تقصیر خودته! نکن!" اما نه این تقصیر مادرم نبود. او یادگرفته بود زن نمونه یعنی زنی که هم استقلال مالی داشته باشد، هم در خانه کدبانو باشد، هم همسر خوب باشد هم مادر فداکار. این نقشی بود که برای مادر من و زنان دیگر ساخته بودند و آن ها پذیرفته بودند. دفعه قبل انقدر غرق در دیدار پدر بعد از سالها بودم و انقدر نگران که مبادا دیگر نبینم که باز نمیدیدم مادرم نقشی که به او داده اند را بی چون وچرا اجرا میکند. من کماکان تعریف پدرم را میکردم و مادرم را سرزنش میکردم که چرا غر میزند، خب این همه کار را نکند! لازم نیست فداکاری کند، کسی از او نخواسته این کار ها را بکند. من نمیفهمیدم این نقش در او نهادینه شده، او داشته تلاش میکرده بهترین باشد. حداقل ده سال از همه این سالها فمینیست بوده ام. به نظرم مادرم نباید تن به کلیشه ها میداد اما سالهای زیادی از این ده سال، فدرت درک این را نداشتم که چه عاملی باعث شده تا مادرم همیشه این تفکر را داشته باشد. در همین یک هفته چشمهایم چیزهای دیگری دید. پدر مانند یک کودک میامد دور میز مینشست مادرم برایش غذا میکشید، آب میگذاشت و بعد از غذا ظرفش را برمیداشت. لباسهایش را آماده میکرد و نگرانش بود سردش نشود گرمش نشود، پاهایش درد نگیرد. بی شک نیمی از این ها از سر عشق است اما نیم دیگر تربیتی که بر او اعمال شده و در ذهنش نشسته. چیزی که هرچقدر هم به چالش میکشم نگاهم میکند، سری تکان میدهد و در نهایت میگوید: "آخه نمیشه دختر، حرفها میزنیا!" دیشب وقتی پدرم که کودک وار نشسته بوده و منتظر آب بود با اخمی گفتم: "بابا جان شما که علیل نیستی خودت بلند شو آب را بردار". همیشه همین بوده اما من حالا میبینم. حالا که فهمیده ام پدرم شاخ گاو نمیشکست اگر هر از گاهی ظرفی میشست. به مادرم این روزها مدام تذکر دادم. از اینکه حتی کارهای او باعث شده پدرم در هشتاد سالگی شبیه بچه دو ساله باشد منتظر غذا و لباس. اما فقط پدر من نیست. خیلی از مردان ما این شکلی هستند. مادرهایشان،خواهرهایشان و همسرهایشان ترو خشکشان میکنند و آنها عاجزند از یک غذا درست کردن، میز چیدن و ظرف شستن.
حالا بعد سالها که چشمهایم به دیدن خانوادههای نسبتا برابر عادت کرده چیزی را که بیست و هشت سال هرروز دیده ام را میبینم و خشمگین میشوم. چه راحت عادت کرده بودم به دیدن این همه تبعیض و صدایم هم در نیامده بود مگر به مقصر خواندن خود مادر به جای فرهنگ مردسالار و پدر و ما بچه ها.  اما حالا دیگر فکر نمیکنم پدرم کار خاصی میکرده که صبحانه هایمان راآماده میکرده و یا چند تا ظرف میشسته. چون صد ها برابر این کارها را مادرم میکرد. مادرم پا به پای پدرم مشارکت اقتصادی داشته و زندگی را با هم ساخته اند. شاید زمانی درآمد پدرم به مراتب بیشتر از مادرم بود اما مادرم هرچه داشته برای زندگی و بچه هایش خرج کرده. زنی نبوده که درآمدش را برای خودش نگه دارد. علاوه بر این او بار سنگین مسئولیت خانه و فرزندان را داشته. زمانی پدرم قهرمان زندگی ام بود. هنوز برایم ارزشمند است. پدری است که هرگز خشونت نکرده، هرگز بالاتر از گل به ما نگفته و همه زندگی اش برای ما بوده. اما هرجور نگاه میکنم قهرمان زندگی ام باید مادرم باشد. او همه فداکاری هایی که پدر کرده را کرده به علاوه دهها فداکاری دیگر.
این روزها چندین بار به مادرم گفتم: خوشحالم ایران نموندم. خوشحالم نگذاشتم تربیت مردسالار را به من انتقال بدهی. این روزها بارها تذکر دادم که تفکرش غلط است. سری تکان داد. در منطقش قبول دارد اما عادت ها  و کلیشه هایی که تا پوست و استخوان نشسته را چه باید کرد؟ مادرم را نمیتوانم تغییر بدهم. او در این نقش زن نمونه خوش نشسته. او با تعاریف خودش واقعا زن نمونه است. مادر نمونه است همسر نمونه است. خوشحالی او یعنی من از دست پختش تعریف کنم، اجازه بدهم سرش را با کار خانه گرم کند، به حرفهایش گوش بدهم و برای سادگی ها و دلخوشی های کوچکش ،حتی خلاف باورهایم، غش کنم.

۲ نظر:

  1. بنظرم نیاز نیست با باورهاشون مبارزه کنیم.چون اگه بخوان تغییر کنن دچار از خودبیگانگی میشن و به سالهای از دست رفته و اینکه چه آرزوهایی داشتن و نشد فکر میکنن و حسرت به دل میمونن. همینکه تغییر نگرش رو در بین همسن و سالان خودمون و نسل بعدی گسترش بدیم بهتره

    پاسخحذف
  2. تازه ازدواج كرده بودم. سر كار ميرفتم درست به اندازه شوهرم. يه روز مامان اومد بهم سر بزنه. در يخچال و كه باز كرد رو كرد به من كه مادر زن بايد يخچالش هميشه پر باشه. بهش گفتم زن هم بايد كار كنه هم آشپزي و خريد كنه ؟ چرا؟ مگه چه فرقي هست بين زن و مرد؟ اون حرفش و زد و منم اعتراضم و كردم ولي الان كه زندگيم كلي تغيير كرده و خارج از ايران زندگي ميكنم بعضي وقتا هنوز مچ خودم و ميگيرم كه تعاريف مامانم از زن روم خيلي زيرپوستي تاثيرش رو گذاشته. من جدا شدم و الان با مردي كانادايي زندگي ميكنم. اون گاهي بهم يادآوري ميكنه كه وظيفه ام نيست خونه رو تميز كنم يا آشپزي كنم.

    پاسخحذف